ادامه قسمت دهم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 22051
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 272
:: بازدید سال : 808
:: بازدید کلی : 22051

RSS

Powered By
loxblog.Com

ادامه قسمت دهم
چهار شنبه 16 اسفند 1391 ساعت 23:52 | بازدید : 1287 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

علی نون خرید و هنوز نوبت من نشده بود . علی منو از صف کنار کشید و ازم خواست که به حرفاش

گوش بدم و کمکش کنم . به علی گفتم خب ؟ تعریف کن ببینم چرا اینقدر تو همی . کم پیدا هم شدی ؟

حال میکنی با مینا خانومت ؟

علی گفت : نه بابا دعوا کردیم . بهم زدیم . اونم چه جور . دیگه فکر کنم روم نشه به روش نگاه کنم چه

برسه باهاش صحبت کنم و ... گفتم : مگه چی شده . اگه دوست داری تعریف کن .

شروع کرد به تعریف کردن . ماجرا از این قرار بود که یه روز علی با مینا تو یه جایی قرار میزارن . اونطور که

میگفت قرارشون تو یه پارک بوده . و زمان قرارشون هم شب تو پارک بوده . مینا به بهونه دعوت شدن به

جشن تولد دوستش از خونه میزنه بیرون و به قراری که با علی گذاشته بود میرسه . علی و مینا تو

تاریکی شب تو یه پارکی رو یه نیمکتی میشینن و گرم صحبت میشن . این علی یه خورده بچه

شلوغیه . آقا علی رو جو میگیره و دست مینا رو تو دستش میگیره . خودش میگفت که اونقدر عاشقونه

حرف زدن که علی احساسی شده واز خود بی خود شده و دست مینا رو تو دستش گرفته . مینا هم

چون دختر مثبتی بوده و تا حالا از این کارا نکرده و این کار علی بهش بر میخوره . بعد شروع میکنن به

دعوا کردن تو پارک . علی هم نمیتونه جلو  دهنشو بگیره هر چی فوحش میدونسته باره مینا میکنه .

بیچاره مینا هم میزنه زیر گریه . بعد دست و صورتشو تو پارک میشوره و بر میگرده خونشون . علی هم از

این کارش پشیمون میشه و دلش میخواد به پای مینا بیفته تا مینا اونو ببخشه . زنگ میزنه مینا . مینا

هم چون خیلی عصبانی بوده یه حرفایی به علی میزنه که علی هم گریه میکنه .

وقتی حرفای علی تموم شد من یه خورده دلداریش دادم .

علی بهم گفت : رضا تو رو جون مامانت تو که شماره مینا رو داری بهش بگو برگرده . بگو علی غلط

کرده ...

من جا خوردم . خیلی ضایع شدم . یعنی مینا همه چی رو به علی گفته بوده . و اینو هم گفته بوده که

یواشکی شماره منو تو خونمون کش رفته . آره مینا این اخلاق بد رو داشت . اگه دو دقیقه باهاش هم

صحبت میشدی همه زندگیش رو بهت میگفت  . مینا هم همه چی رو به علی گفته بوده . من تعجب

کردم که چرا علی ناراحت نبوده از این ماجرا و چرا این همه مدت بهم نمیگفت .

به علی گفتم : نه من شمارشو ندارم . کی گفته ؟ مینا گفته ؟

علی گفت : اهههههه . بابا ولش کن اصلا . چیکار داری کی گفته ؟ تو رو جون علی این کار رو واسم

بکن ...

گفتم : نمیتونم . تو که میدونی باباش بهم حساسه . در ضمن من اصلا نه از خودش و نه از باباش

خوشم میاد و اصلا هم دوست ندارم ببینمش چه برسه به این که باهاش صحبت کنم . راضیش کنم

باهات دوست بمونه ... رو من حساب نکن

علی چند لحظه مکث کرد و گفت : باشه دستت درد نکنه . خداحافظ .

خداحافظی کردم و سیاوش هم که جای من نون گرفته بود و وایستاده بود و منتظر من بود اومد و

برگشتیم خونه . سیا گفت : علی چی میگفت . انگار ناراحت بود . منم همه ماجرا رو واسش تعریف

کردم .

من از این ماجرا خیلی خوشحال شدم . شاید به نظر خودم اینطور میومد که خیلی خودخواهم و همیشه

بدی مینا رو میخواستم . نه هیچ وقت اینطور نبوده . چون اون یه کار خیلی بدی باهام کرد که هیچوقت

نمیبخشمش .

اون روزی که به خاطر نامه مینا من آبروم تو محله رفت و باباش هم یه سیلی بهم زد . اگه اونموقع به

مامانش میگفت که نامه رو اون به من داده نه من به مینا . اگه اون به قول خودش دوستم داشت خودشو

مینداخت جلو تا من ضربه نخورم . درحالی که من دوستش نداشتم ولی من خودمو انداختم جلو و

نزاشتم مینا ضربه بخوره . اگه این کارا رو میکرد تا من ناراحت نشم . اونوقت یه شانس داشت که

عاشقش میشدم . آره اگه مینا واقعا اون کار رو بهم میکرد من بدون در نظر گرفتن اخلاق بدش عاشقش

میشدم چون اعتقاد دارم هر کسی عاشق یکی میشه باید برای رسیدن به اون ریسک کنه . عین عسل

روی تیغ ...

دوست داری عسل رو مزه کنی ولی میترسی تیغ ربونتو زخمی کنه . ولی آخر سر ریسک میکنی و هم

عسل رو میخوری و هم زبونت زخمی میشه ولی ارزش داره ...

بابت این اتفاق خوشحال بودم چون تو دلم میگفتم " مینا حقته . حقته این همه اتفاق های بد جلوی

راحت سبز شه "

بعد صبحونه خالم گفت : لباس هاتونو بپوشین بریم بازار برای خرید عیدی به مامانبزرگ . اومدیم بازار و

واسه مامان بزرگ یه پیرهن زنونه خشگل خریدیم . چون فردا صبح تحویل سال جدید بود . و قرار شد بعد

نهار بریم خونه مامان بزرگ و شب رو هم اونجا بمونیم . اومدیم خونه .

چند روزی بود از مرتضی خبر نداشتم . زنگ زدم اومد سر کوچه رفتم پیشش . احوال پرسی و ... گفت بیا

بریم گردش . گفتم دارم میرم خونه مامان بزرگ . انگار مرتضی هم با دوست اینترنتیش زیاد گرم شده

بودن و تلفنی با همدیگه حرف میزدن . از حرفایی که میزد متوجه شدم ...

برگشتم خونه . نهار هیچی نداشتیم . یه چیز سبکی خوردیم و اومدیم خونه مامان بزرگ . مامان بزرگ

خونه نبود . خونه همسایه بود . شب بود که مامان بزرگ اومد خونه . تو دستش یه پیرهن نو بود .

من گفتم : مامان بزرگ این چیه ؟

گفت : همسایه مون چند تا لباس و پیرهن واسه فروش آورده بود دیدم این خوبه گرفتمش . خالم هم که

از این کار مامان ناراحت شده بود و نمیخواست لو بده که ما براش پیرهن تازه گرفتیم . خالم گفت : خب

مامان حالا بیا بپوشش ببینیم بهت میاد ...

مامان پیرهن رو پوشید بعد اومد گفت : بهم میاد . خالم گفت : ممممممممممم . مامان به نظر من

پیرهن خوبی نیست . رنگش هم خوب نیست . بهتره برگردونیش فردا میریم بازار خوبشو میگیریم .

مامان گفت : واقعا ؟ ولی من که ازش خوشم اومده .

خالم گفت : نه مامان . اصلا هم خوب نیست .

مامان گفت : باشه بزار بمونه فردا برمیگردونمش . ولی خالم گفت : نه بدش من میرم برمیگردونمش و

میگم که مامان خوشش نیومد .

مامان گفت : حالا چرا عجله داری فردا برمیگردونیمش دیگه ؟

ولی خالم بی اعتنا پیرهن رو برداشت و رفت خونه همسایه که برگردونتش . چون ما یکی خوبشو براش

گرفته بودیم .

وااااااای مامان بزرگ فردا بدونه که ما براش پیرهن خریدیم چقدر خوشحال میشه ....

جای مامان بابام خالی بود . انگار اونا دوست داشتن سال جدید رو تو همدان تحویل کنن . حالا چه واجب

بود که این روز از سال برن مسافرت ...

شب به امید این که فردا روز خوبی میشه واسمون خوابیدیم . فرداش دقیقا یادم نیست ساعت چند سال

تحویل شد ولی خوب یادم میاد که صبح بود خالم به زور ما رو از خواب بیدار کرد .

دور هم کنار سفره هفت سین نشستیم و جای بابا  بزرگم خالی بود ... ( خدا رحمتش کنه )

تلوزیون روشن بود و شبکه سه رو نیگاه میکردیم . هر سال قبل تحویل سال جدید شبکه سه چند تا از

بازیگران و افراد مشهور رو میاره و تو برنامه معرفیشون میکنه . اون سال هم یادمه که محسن یگانه رو

آورده بودن . بعد از چند دقیقه سال تحویل شد و تو خونه هم دیگه رو بغل کردیم و روبوسی و تبریک ....

مامانبزرگ هم دریغ نکرد و عیدی هامونو داد . اون سال تنها سالی بود که بدون مامان و بابا سال رو

تحویل میکردم ... سال خوبی بود ...

بعد از چند دقیقه از طرف نگین واسم اس ام اس اومد . سال جدید رو تبریک گفته بود ... منم جوابش رو

دادم و ازم معذرت خواهی کرد که نمیتونه زنگ بزنه و باهام صحبت کنه ...

بعد از چند ساعته دیگه همسایه های مامان بزرگ اومدن واسه تبریک عید خونه مامان بزرگ ... منو

سیاوش اومدیم حیاط چون مهمونا زیاد بودن ...

اون روز من به همه پسر عموها و ... اس ام اس تبریک فرستادم .

همین طور داشتم اس میفرستادم چند تا هم اس ام اس دریافت کردم که یکیشون ناشناس بود .

عید رو بهم تبریک گفته بود . اسمشو ازش پرسیدم . چند لحظه بعد گفت که مینا هستم . بازم عید رو

تبریک گفت .

گفت که به خاطر علی سیم کارتش رو شکسته و یکی دیگه گرفته . منم بدون هیچ منظوری عید رو

تبریک گفتم و دیگه نمیخواستم زیاد باهاش حرف تو حرف بشم .

مینا باز اس زد که میخواد باهام در مورد یه موضوعی صحبت کنه . منم گفتم که نمیتونم . یعنی شارژ

کافی ندارم . دیگه چیزی نگفت و چند ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد . شماره اش نشون میداد

تلفن عمومی بود . برداشتم .

-سلام

-منم سلام دادم .

-سال نو مبارک رضا

-همچنین . ببخشید نشناختمتون ؟ ( از روی عمد گفتم که نمیشناسمش وگرنه فهمیدم میناست )

-مینا هستم . همونی که ازش دلخوری ...

-وقتی این حرف رو زد باورم نمیشد که اون این حرفا رو بزنه ... گفتم : آره یادم اومد . خب کاری داشتین ؟

-گفت اولا زنگ زدم عید رو به عنوان یه همسایه بهت تبریک بگم . دوما میخواستم منو به خاطر کارهای

بدی که در حقت کردم ببخشی .

-منم خودمو زدم به اون راه گفتم : از میون کارهای بدت کدومشو میگی ؟ ( حرفام عمدا منظور دار بود )

-وقتی اینو گفتم دیدم مینا ناراحت شد . گفت : ببین رضا نمیخوام نصیحتت کنم ولی باید بگم . سال

جدیده بیا این کینه ها رو فراموش کنیم و تو هم منو ببخش . ( من فکر بدی دربارش میکردم . فکر میکردم

که به خاطر اینکه با علی بهم زده میخواد باهام دوست شه ولی مثل اینکه اینطور نبود )

- گفتم : گفتم که من از کسی ناراحت نیستم . و کارهای بدت رو هم نمیشه دیگه شست . چون آبروم

پیش خونواده خودم و خونواده تو رفته . من دیگه ناراحت نیستم ولی اگه تو ناراحتی خب من

بخشیدمت .

-گفت : نههههههههههههههههه . از ته ته دلت بگو .

-منم اون روز با مینا یه خورده منظور دار حرف میزدم . گفتم : من دل ندارم که تهش هم معلوم باشه .

-با صدای بغض دار گفت : حالا میبخشی منو یا نه ؟ ( نمیدونم دخترا چه جور آدمایین وقتی کارشون

میفته حاضرن گریه کنن تا کارشون راه بیفته )

-گفتم : گفتم که بخشیدمت . ناراحت نشو . از خدا میخوام اونقدر تو دلت عشق و محبت بریزه که دیگه

از این کارا نکنی .

-گفت : حالا خوب شد . ممنون . رضا من با علی بهم زدم .

-گفتم : واقعا ؟ چه بد شد (انگار که من ماجراشونو نمیدونستم )

-گفت : دیگه هم نمیخوام با اون پسریه اوزگل باشم . اینو بهش بگو

-گفتم : مینا ببین این حرفای تو ربطی به من نداره . نیمدونم تو دختر خوبی هستی ولی این اخلاقت

واقعا بده .

-گفت : چی شده مگه رضا حرف بدی زدم ؟

-گفتم : همین که حرفای خودتو به همه میزنی خیلی بده . بهتره تو دلت هر چی راز داری به همه نگی

اینجوری برات بهتره .

-گفت : آره رضا تو راست میگی . راستی از اینکه ما بهم زدیم خوشحال نشدی ؟

وقتی این حرف رو زد دیگه داشتم میترکیدم . خیلی عصبانی بود . آخه من یه ساعته دارم زور میزنم تو

دختر خوبی هستی این اخلاق های گندت رو بریز بیرون ولی مینا داشت باز حرف خودشو میزد .

من یه خنده تلخی زدم گفتم : من کار دارم . خدافظ . قطع کردم .

از شدت عصبانیتم رفتم یه خورده آب خنک بخورم تا حالم خوب شه . آخه من معمولا یه خورده به بعضی

از حرفای آدما حساسم به خصوص مینا . اون روزایی هم که میومد و تو درساش کمکش میکردم از این

حرفا زیاد میزد . از این حرفایی که من بهشون حساسم .

چند ساعت بعد مینا بازم با گوشیش زنگ زد . برنداشتم . دادم به سیاوش و گفتم اگه بازم زنگ زد بردار

بگو رفته مهمونی گوشیش جا مونده .

اون روز منو سیاوش بابا مامان بزرگم و با خالم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه خودمون . آخه بابام اینا

قرار بود فردا شب بیان بابام اینا و بابای سیاوش فقط قصدشون از سفر کردن به خاطر خریدن برخی

وسایل بود و هدفشون از این سفر گردش و خوش گذرونی نبود .

اومدیم بازار من سیاوش رو به اجبار آوردم کافی نت که یه گشت و گذاری تو اینترنت بزنیم آخه تازه تازه

داشت از اینترنت خوشم میومد اون روز اولبن وبلاگمو ساختم .... یه چند تا هم پست

انداختم . ولی زیاد وارد نبودم . خلاصه وقتی از نت و وبلاگ نویسی خسته شدم اومدیم بیرون و قدم زنان

اومدیم طرف خونه ...

خونه نرفتیم . با اهل محله و همسایه هایی که جلوی راهمون سبز میشدن سلام و علیک و تبریک سال

نو ... کردیم . اومیم در خونه علی اینا مامانش در رو باز کرد و حال و احوال پرسی هم کرد و به اهل خونه

هم سلام رسوند . بعد علی اومد پایین و هین طور احوال پرسی و روبوسی کردیم . بعدش خواستم بگم

که مینا زنگ زده بود و بهت گفت که نمیخواد باهات بمونه ولی من دلم نیومد . نمیخواستم دیگه علی رو

ناراحت کنم .

بسوزه ... واقعا کجای روزگار بده که این همه اتفاقات ناراحت کننده جلو راه آدم سبز میشه . چی میشد

مینا و علی عاشق همدیگه بودن و اینقدر زود با یه اتفاق بچه گونه بهم نمیزدن ...

اومدیم خونه . بعد از چند ساعتی که گذشت با سیاوش تصمیم گرفتیم نهار رو بریم بیرون . اومدیم بیرون

که دیدم بابای مینا داره تو کوچه ماشینشونو میشوره . منم زود با سیاوش رفتیم طرف خیابون که ما رو

نبینه . چون نمیخواستم ببینمش و اصلا نمیخواستم چشم تو چشم بشیم . اومدیم خیابون که دیدم

بابا و مامان مینا باماشین از جلومون رد شدن و رفتن من که از پشت نگاه کردم دیدم مینا هم عقب

ماشین نشسته بود . ولی انگار متوجه نشدن که ما تو خیابونیم . اگه متوجه میشدن لااقل مینا

برمیگشت و نگاه میکرد ...

رفتیم بازار و ...

 



|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
samira در تاریخ : 1391/12/24/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
samira در تاریخ : 1391/12/24/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/19/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/12/19/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/12/18/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار... در تاریخ : 1391/12/18/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار... در تاریخ : 1391/12/18/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/18/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نوید در تاریخ : 1391/12/17/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نوید در تاریخ : 1391/12/17/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: